مامان و بابای دل گنجیشکی

یه چراغ روشن

دوستای مهربونم سلااااااااااااااام مدنیه که نتونستم بیام ایتجا و از احوالات  شما عزیزان هم غافل شدم الان با کلی استرس دارم تایپ میکنم چون تو تمام این مدت لب تاب ، لپ تاپ ، لب تاپ ، لپ تاب ...همونی که خودتون میدونیدمون یه مشکلی پیدا کرده که تا ، تو سایت نینی وبلاگ یا زیر مجموعه هاش میرم ری استارت میشه .... انگار مشکلش با بنده اس فقط تا حالا خیلی سعی کردم  ولی هر بار بی نتیجه بوده .الانم نمیدونم چش شده که با من یاری کرده و فرصت وارد شدن به مدیریت وبلاگم رو داده چه رسد به اینکه دارم تند تند هم مینویسم دلم برای همتون تنگ شده و نظرای قشنگتون رو هم با گوشیم خوندم ولی نتونستم جواب بدم اگر هم نگرانم شدین شرمنده ی گل رو...
3 آذر 1392

هفته ولادت

چه خوبه که به دنیا اومدم چه خوبه که اومدم تا تو دنیای من باشی و من دنیای تو اون قدیم تر ها از ماهیت سرنوشت میترسیدم چون فکر میکردم چه بده که تو نمیتونی تصمیمی برای زندگیت بگیری و همه چی از پیش تعیین شده اس دیشب بهت میگفتم : خدا ، فردا به من میگه بیا !! اینجا یه رضایی هست که تنها ِ ... منتظر توئه این روزا دیگه از سرنوشت نمیترسم ، حتی ... دوسش دارم !!! چون تو سرنوشت من بودی !!!  از یه هفته پیش ،روزی صد بار بهم گفتی تولدت مبارک هدیه ام رو هم که یه هفته ای میشه بهم دادی برام هفته  ولادت گرفتی نه روز تولد بازم سورپرایزم کردی دل گنجیــشکی من * مدتــی بود قرار بود گوشــی بخرم ...&nb...
2 مهر 1392

شاهکار کردی پسر

پنجشنبه ای که گذشت طبق روال هر روز تو کلاس نقاشی داشتم فکر میکردم شام چی درست کنم کلاس که تموم شد با جاری خانم درب منزل رو که گشودیم صدای گریه کوچولویی همسری رو شنیدیم (برا وقتایی که خودشو برام لوس میکنه ) خنده مون گرفت با خودم گفتم حتما چتد ساعت تنها بوده حوصله اش سر رفته ، دویدم پایین که بپرم بغلش کنم اونایی که پیش خودتون گفتین چه لوسن (ما یه زن و شوهر 25 و 28 ساله ایم که کودک درونمان به شدت سر زنده و فعاله) تا دیدمش با لحن قشنگش گفت : +نون گرفتــــــــــــم ... (یه لبخند رضایت رو لبم نشست) +بسته بندی کردمــــــــــــــــــــ ... (لبخند ِ همه صورتمو گرفت) +گوشت گرفتــــــــــــــــم ... (با نیش باز...
1 مهر 1392

لالا لالا لالایی

هر چند وقت یه بار مدتی رو اینجا میگذرونم احساس میکنم لازمه برام کاش میشد برای بعضی دلها کاری کرد http://www.sabayepedar.net/ ...
27 شهريور 1392

خونه ی عشقه

اساسا برای شروع هر کاری آدم یه انگیزه نیاز داره کار خونه هم از همون قبیل کارهاست انگیزه ی کار خونه برای این جانب غمگین و ناراحت بودنم میباشد یعنی زمانی که ناراحتم برای رهایی از فکر موضوع مذکور آنچنان سرگرم کار میشم که زخم های حاصل از بخور و بخوابهای طولانی مدتم که بر دل و جان خانه نشسته، کمی التیام میگیرد. البته این حالت بیشتر اوقات در من بصورت خاموش میباشد  اینه که الان که مدتهاست مسرور و شادمان بسر میبرم و چیزی برای فرار از فکر کردن بهش ندارم ، در خونه ی عشقمان بمبی منفجر شده انگار کارمان به جایی رسیده که امروز از همسر محترم درخواست کردیم که +رضـــــــــــآ یه چیزی بگو به من بر بخو...
12 شهريور 1392

سفر نامه گیلان

٥ شنبه اس، آخرین روز ماه ِ رمضانِ ...  من خونه مامی اینا ...خانواده همسری همگی عازم مازنداران ...و همسری از موسسه مرخصی گرفته و الان سر کار خودشون ِ ... یه هفته ای بود تو خونه مامان اینا حرف شمال رفتن زده میشد . میخواستن ٤ شنبه برن تا شنبه ، ولی ما اعلام کردیم که نمیتونیم بیایم ، اونام چون دوس داشتن با هم باشیم از خیر سفر گذشتن دلم یه سفر میخواد ... یه سفر ِ جدید ! شمال زیاد رفتیم ولی میرفتیم فریدون کنار ، ویلای بابا حسین مهربون همونجا میموندیم اما من یه شمال جدید میخواستم از اون شمال اااا که تا حالا ندیده بودم بعد از ظهر ِ ... همسری از کارگاه اومده ... میگه موسسه یه هفته بعد از عید...
24 مرداد 1392

خواب شیرین

با سر درد بری تو رختخواب هی از این دنده به اون دنده بشی ُ نگاهت به سقف باشه تا زمانیکه آلارم گوشیت به صدا درمیاد و یادت میندازه ساعت چهار ِ و هنوز خواب به چشمت نیومده ، باید بلند شی برای گرم کردن غذا که یه صدایی به دادت میرسه -:بخواب من سحری رو آماده میکنم بعد از سحری و نماز و دعای عهد میری تو تخت چشمات به شدت میسوزه ، سر دردت بدتر شده .... کلا دااااااااااغونی بدنت به خواب نیاز داره ولی میدونی که خوابیدنی در کار نیست مدام داری به اونایی که کم خوابی دارن و عذابی که میکشن فکر میکنی و به اینکه اگر منم در آینده مثه اونا بشم چی ؟؟؟؟؟ همسرت میگه چشمات ُ ببند میبندی دستت رو توی دستش ...
15 مرداد 1392