سفر نامه گیلان
٥ شنبه اس، آخرین روز ماه ِ رمضانِ ... من خونه مامی اینا ...خانواده همسری همگی عازم مازنداران ...و همسری از موسسه مرخصی گرفته و الان سر کار خودشون ِ ...
یه هفته ای بود تو خونه مامان اینا حرف شمال رفتن زده میشد . میخواستن ٤ شنبه برن تا شنبه ، ولی ما اعلام کردیم که نمیتونیم بیایم ، اونام چون دوس داشتن با هم باشیم از خیر سفر گذشتن
دلم یه سفر میخواد ... یه سفر ِ جدید !
شمال زیاد رفتیم ولی میرفتیم فریدون کنار ، ویلای بابا حسین مهربون همونجا میموندیم اما من یه شمال جدید میخواستم
از اون شمال اااا که تا حالا ندیده بودم
بعد از ظهر ِ ... همسری از کارگاه اومده ... میگه موسسه یه هفته بعد از عید تعطیله
دوباره حامد میاد و حرف شمال میاد وسط
چی شد رو نمیدونم ولی بعد از ساعتی حرفیدن ، یهویی قصد سفر کردیم ، اونم از نوع ضربتی
ساعت ١٦:٣٠، ساعتِ حرکت قبل از افطار (اذان مغرب ٢٠:٢١)
ما اومدیم خونه بار و بندیل رو جمع کنیم ، اونا هم سراغ کارای خودشون
همسری خیلی خسته بود ... پیشنهاد دادم بریم بخوابیم ... میگفت چون میدونم وقتی ندارم خوابم نمیبره
راضیش کردم که حالا بیا تو اتاق
رفتیم ...کنارش خوابیدم،آرامشی رو که فقط خودم بلدم رو بهش دادم (لی لی از خود متشکر)
خوابید و بنده به جهت رفاه حال آقای همسر ، یک تنه تمام وسایل رو جمع و جور و داخل ماشین جاسازی کردم
تقریبا همه چی تموم شده بود که همسری بیدار شد ...منم به معنای واقعی کلمه خسته شده بودم ولی خوشحال بودم که به همسرم آرامش دادم و با اینکه فکر میکرد خوابش نمیبره ٢ ساعتی خوابیده بود
اومدیم سمت خونه پدری و بسم الله ...........
تو شهر ساوه با ساندویچ الویه ساخت زن داداش افطار کردیم و پدر مهربان هم زحمت فطریه رو کشیدن
از قزوین ، لوشان ، منجیل ، رودبار بگذشتیم و ساعت ٤ صبح بود که شهر فومن زادگاه آقای بهجت چادر زدیم هنوز ٢ ساعت نخوابیده بودیم که آقای برادر بیدارمون کرد ... بارون اومده بود داخل چادرشون
بعد از صبحانه رفتیم روستای رودخان ، مسیر بسیار بسیاااااااااااااز زبیای روستا منتهی میشد به قلعه دیدنی رودخان برای رسیدن به قلعه جاده پلکانی طول و دراز و پیچ در پیچی بود که تا قله کوه میرسید
چشم اندازهای بسیاااااااار زیبا پر از رود و آبشار و درخت تا جایی که بعضی وقتا آسمان هم پیدا نبود
اوایل راه بارون نم نم بود و کم کم بیشتر و بیشتر شد هوا هم خیلی خنک بود طوری که با این همه پله باید هلاک میشدیم از گرما ولی نشدیم ... بجاش هلاااااااک شدیم از خستگی
اونقدر که سر هر پیچ از اطرافیان میپرسیدیم چقدر دیگه مونده
هر کسی یه چوب بامبو ی بزرگ رو بین راه میخرید که یه پای دیگه برای راه رفتن براش باشه
بابای مهربونم بخاطر قلبش همون اوایل راه انصراف داد ، حمیدم برای اینکه بابا تنها نباشه کنارش موند
دانیال عزیزمم بیشتر راه رو خودش اومد ...قربون اون پاهای کوچولوش ما بیشتر از اون بچه ناله کردیم
مامان هم با زانو دردها و کمر درد های همیشگی اش به عشق اون همه زیبایی تا آخر اومد
و بالاخره بعد از کلی مشقت ...
فـتــــــــــح !!!
خیلی هیجان انگیز ِ که یه حاکم برای چی اینهمه راه رو اومده بالا و دستور ساخت این بنا رو داده
اصلا چه چوری رفت و آمد میکردند ؟؟؟ بیچاره اون کارگرایی که این جا رو ساختن
من که تا آخر سفر بدن درد داشتم ... برای برگشتن دیگه واقعا به زور راه میرفتیم و همگی موش آب کشیده شده بودیم و میترسیدیم دانیال سرما بخوره
تازه فهمیده بودم چرا اون همه چتر میفروختن اول راه
یه جا ایستادیم چای بخوریم (جاتون خالی) و آقا نانا (دانیالم) یکم با گرمای آتیش خشک بشه ... اینجا پهلو هاش داره میسوزه جوجو
وقتی رسیدیم پایین دیدیم بابا و حمید از سرما رنگشون پریده ... یادمون رفته بود یه سوییچ بهشون بدیم برن تو ماشین طفلی ها
ظهر شده بود ولی بخاری ماشینها زیااااااااد ، فقط یه جا رو میخواستیم که زیر پتو بخوابیم
از اونجا مستقیم رفتیم شهر دیدنی ماسوله ، ورودی هم دادیم ! ولی چون نمی دونستیم اینقدر شلوغ ِ و جایی برای کرایه کردن پیدا نمیشه ... از شدت خستگی و سرما (خیس ِ خیس بودیم ...میلرزیدیمااااااااا )از ماشین پیاده هم نشدیم و ١٠ متر جلوتر دور زدیم
اومدیم سمت تالش که همونجا خونه بگیریم ... تو راه حامد یه جا رو تلفنی رزرو کرد ... دیگه همه خشک شده بودیم که
رسیدم جنگل گیسوم ، فوق العاده بود ... یه جاده منتهی به ساحل دریا ، پر از درختای بلند و یک جور در دو طرف
رفتیم داخل جنگل کنار یه رودخونه ناهار خوردیم و ساعتی استراحت کردیم
دیگه نزدیکای غروب بود که رفتیم خونه و یکی یکی حمااااااااااااااااام
من آخرین نفر بودم یعنی به حدی خسته بودم که سریع ولو شدم و لالا ... بعدش یه دوش آب گررررررررررررررم !
فردا ظهر رفتیم ساحل گیسوم ... چون وقت حمام رفتن بعدش رو نداشتیم کسی داخل آب نرفت بجز دانیال که اینبار ترسش از دریا کمتر شده بود
اینم هدیه همسری به من یه یادگاری از ساحل گیسوم
از دریا حرکت کردیم به سمت پره سر و آبشار با شکوه ویسادار
یه آبشار که بر فرازش یه پل فلزی لرزان بود که بسی هولناک بود برای بنده
عکس از روی پل
خیلی قشنگ بود
اینم نمایی از جاده ای که میرسید به این آبشار
از اینجا به بعد منو همسری تنها شدیم ...چون بقیه خانواده به خاطر تکمیلی حمید باید بر میگشتن
اولش یکم دپرس شدیم بعد عادت کردیم
و دو تایی رهسپار جاده ی بی نظیر اسالم به خلخال شدیم ... جاده چالوس رو در نظر بگیرین ... پیچ در پیچ و زیبا ... حالا ضرب در ١٠٠ کنین ... به نظر من البته
آخه هم پیچ در پیچ بود هم کوهستانی هم به شدت سرسبز
واااااااااااااااااای که هر چی بگم کم گفتم
یه بلال هم زدیم به بدن ... جای همگی واقعا سبـــــــــــــــــز
به نیمه های جاده که رسیدیم بین کوهها به یکباره پوشش گیاهی تغییر کرد ... درختا جاشون رو با تپه های سبز و مراتع بی نظیر عوض کردن
تپه ها پر از خونه و چراگاه های گاو و گوسفند بود و رستوران هایی با کباب معروف این منطقه
اینجا هوا به شدت سرررررررررررد بود
حدود ساعت ٨:٣٠ رسیدیم خلخال و یه سوئیت تو هتل جهانگردی خلخال گرفتیم
شام خوردیم و همسری فوتبال دید و من خوابیدم ... وااااااااااااااااای که چه آرامشی داشت اونجا
فردای اون روز بعد از صبحانه که خیلی چسبید رفتیم دریاچه ننور که نزدیکای سرعین بود
دور تر از اونی که فکر میکردیم بود و بیشتر مسیر خشک و بی آب و علف بود
و فرعی دریاچه هم ١٣ کیلومتر ماشین خراب کن بود و فقط سر بالایی
هر چی هم میرفتیم تموم نمیشد
دیگه داشتیم نا امید میشدیم که یه دفعه از بالای تپه ها کل دریاچه هویدا شد
حس اون لحظه وصف ناپذیر ِ ...شوکه شده بودیم
وسط دریاچه راه خاکی بود که با ماشین هم میشد بری ... تصور کن تو رو زمین خاکی نشستی و به فاصله دو سه متر از طرفینت دریا دریا آب باشه(همون جا که ماشینا پارک شدن)
آبی آروووووووووووووم زلال و کم عمق (تا نیمه هاش که تا زانو هم نبود بقیه اش رو نمیدونم)
حیف که نمیدونستیم اونجا امکانات نداره و وسایل غذا درست کردن نداشتیم
شنیده بودیم ماهی های اون دریاچه خیلی خوشمزه اس ولی نمیدونستیم ماهی زنده اس نه آماده به خوردن
یکی دو ساعتی اونجا بودیم و خودمون رو با هله هوله سیر کردیم
برگشتیم که برگردیم به سمت دیار خودمون
تصمیم گرفتیم دوباره از همون جاده زیبا که اینبار میشد خلخال به اسالم برگردیم
به اول راه که رسیدیم دیدیم بالای کوه پر از مه ِ منم ذوق کردم و گفتم آخ جون مه
:رضـــــــا من تا حالا مـِه ـ شدید ندیدم ... از اونا که نمیشه جلوتُ دید ... همسری هم شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش از مه
آقا ده دقیقه از این حرف ما نگذشته بود که خدا جونم آرزو به دلمان نگذاشت و چنان مه ای تحویلمان داد که خوف برمان داشته بود
هیچ کس هم تو جاده نبود
رفتیم و رفتیم تا دیدیم خدایشش نیم متر جلو تر رو هم نمیبینیم ...همش میترسیدیم بیافتیم تو دره
تصمیم گرفتیم برگردیم و یه شب دیگه بریم همون هتل جهانگردی بمونیم
وقتی داشتیم برمیگشتیم یه ماشین دیدیم که محلی همون جا بود ازش پرسیدیم گفت اگه برید تا ارتفاع کم بشه مه بهتر میشه
ما هم گفتیم الا الله
رفتیم ولی با سرعت ١٠ تا بعضی جاها هم کمتر
هیجانش رو خیلی دوس داشتتم ولی انصافا ترسیده بودم
یه جا که مه خیلی کم شده بود رفتیم یه رستوران بین راهی و شام و ناهارمون رو با یه کباب با گوشت تازه یکی کردیم
اینم همون جایی که غذا خوردیم و مثلا دیگه مه نبود
اومدیم و اومدیم و اومدیییییییییم تا رشت ... ساعت ١ نیمه شب چادر زدیم و خوابیدیم و صبح دوباره حرکت کردیم و بعد از ظهر رسیدیم
چند ساعت آخر کلافه شده بودم
از بس زیبایی و سر سبزی دیده بودم تحمل گرما و جاده های خاکی رو نداشتم
از اون موقع همش گرممون ِ (٤ روز رفتیم تو آب و هوای خنک خودمونو گم کردیم........ هههههه)
خلاصه
این همه گفتم و سرتون رو که نه نوشتم و چشمتون رو درد آوردم که بگم بهترین سفری بود که تا حالا رفته بودم
کاش میشد گوشه ای از اون همه زیبایی رو به تصویر کشید . ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همسر نوشت : رضای خوبم ممـنـــــــــــونم که همه کار کردی که بهم خوش بگذره