مامان و بابای دل گنجیشکی

سفر یهویی

هفته ای که گذشت جمعه صبح وقتی از خواب بیدار شدیم صبحانه خوردیم و آماده رفتن به خونه جدید برادر شوهری شدیم برای اینکه اگه کاری از دستمون اومد تو اسباب کشی کمکشون کنیم بازم صحبت از رفتن همسری شد که من گفتم ٢٢ بهمن تعطیل بود کاش قبل از رفتنت یه جا میرفتیم  این شد که همسریم گفت آره باید از ٥ شنبه میرفتیم و قرار شد بریم خونه جاری جونم و اگه شد و از لحاظ کاری برای روز شنبه مشکلی نبود ، شب بریم (مقصد هم شمال خونه بابایی) خلاصه رفتیم و وسایل رو بردن خونه جدید ولی تازه کارا شروع شده بود که چون همسری از قبل با بابا مطرح کرده بود ...همه گفتن الان برین که زودتر برسین و شب توی راه نباشیم اومدیم خونه و مشغول بستن چمدون شدیم که همسری گفت ب...
26 بهمن 1391

همسری یزدی (٢)

با لهجه بخوانید ( یــَــــتا قطابُ  یـــَـــتا باقلوا براتون بیارم؟ ) جمله ای که پسرم این روزا مدام تکرار میکنه بچم یزدی شد رفتـــ ! ولی فقط همین یه جمله رو بلده جوجویی من! ...
18 بهمن 1391

همسری یزدی

بالاخره تکلیفمون روشن شد امروز همسری بهم زنگ زد و گفت با پلیس +١٠ تماس گرفتم و بهم گفتن که پادگان سپاه یزد افتادم نشد که بشه ، منم با همسری برم آموزشی قسمتمون نبود بریم آمل و شمالی بشیم ....وای که چه نقشه هایی داشتیم میخواستیم بریم دریااااا ،بریم جنگــــــــــل ،بریم فروشگاه های خوشگل خوشگل........حیـــــــــــــــف همسری میگفت :ما دیگه رفتنی شدیم .... منم بهش گفتم عوضش رفتی اونجا قطاب و پشمک و اینا فراموش نشه   پی نوشت:امروز خونه مامان اینا بودم شب که اومدیم خونه ......کلی کسل بودم . آخرشم سر اینکه دیگه باورم شده همسری ١٤ روز دیگه میره و هیچ راهی هم برا گول زدن خودم ندارم یه عـــالمه اشک ریختم....و ...
16 بهمن 1391

شده یه وقتایی نوشتنتون بیاد و نیاد ؟

چند وقته نوشتنم میاد ولی چیزی برای گفتن نمیاد تو ذهنم انگار یدفعه همه کلمه ها بال در میارن و از ذهنم میپرن به هر حال یه چیزایی جسته و گریخته نویـستم چهلم عزیز تقریبا یک هفته زودتر برگزار شد.....ما هم به سفارش مادر شوهری از عزا در اومدیم دوست ندارم تو همه مطلبام رنگ و بوی غم باشه ولی یه چیزی هست اونم اینه که من هنوز باورم نشده عزیز رفته یه روز وقتی با همسری حرف میزدیم بهش گفتم انگار دلم نمیخواد باور کنم همش میخوام خودم بزنم به اون راه چند شب پیش هم وقتی از جلوی بیمارستانی که عزیز اونجا بود رد میشدیم همسری دوباره گفت:واااای بیمارستان....نه ....عزیز بهش گفتم همسری وقتی از اینجا رد میشیم ،دیگه چیزی نگو لطفا...... دیگه این...
2 بهمن 1391

شمارش معکوس

امروز شنبه ١٦ دی ماه فقط ٤٤ روز دیگه مونده ٤٤ روز دیگه همسری میره آموزشی ..... حالا کجاش رو خدا میدونه ... کارای امریه اش رو انجام داده و از لحاظ این موسسه تایید شده فقط میمونه تایید نهایی که مربوط به سازمان اصلی مربوطه میشه که اگه بشه چون این موسسه زیر نظر سپاهِ ، باید به یکی از پادگان های کشور که ماله سپاه اعزام بشه و زمان مشخص شدنش هم معمولا یکی دو هفته قبل از اعزامه پادگان های سپاه هم تو شهرای نیشابور...قزوین...یزد و آملِ اینطور که شنیدیم پادگان آمل روز برگِ ،یعنی هر روز بعد از ظهر سربازها آزادن که اگه درست باشه و همسری هم بیافته اونجا انشاالله این دو ماه رو بنده هم به دنبال ایشون کوچ میکنم و میریم ویلای بابایی همسری...
16 دی 1391

هفت روز گذشت

امروز بعد از ظهر مراسم هفتم عزیز برگزار میشه اینه رسم روزگار........ هنوز هم برای تک تکمون باور کردنی نیست همه به هم میگیم انگار یه خوابه .......هیچ کدوم احساس نمیکنیم که عزیز دیگه نیست.....انگار تو همه ی این هفت روز عزیزم هست..... تو این چند روز که مدام خونه عزیز بودیم ،یه موقعی که میومدیم خونمون اگه از اونجا زنگ میزدن و کاری باهامون داشتن، تا شماره رو میدیم میگفتم عزیزه ...بعدش یهو یادم می افتاد دیگه عزیزی نیست... دیشب با همسری بیرون بودیم موقع برگشت از روبروی بیمارستانی که عزیز اونجا بود رد شدیم هردومون حالمون بد شد یاد تمام روزایی که میرفتیم اونجا افتادیم یاد روزای اول که عمل عزیز یه هفته به تاخیر افتاده بود و چقدر ن...
4 دی 1391

کی باورش میشه

این دومین شنبه ای که از ارسال پست قبلیم میگذره نمیدونم چی بگم ولی.... همون طور که گفته بودم هنوزم نگرانی هست! باورم نمیشه وقتی اون پست رو مینوشتم پر از امید بودیم همگی عزیز جون عمل کرد. همون دوشنبه من یکشنبه شب همراهی عزیز بودم تا صبح روز دوشنبه اون شب وقتی عزیز میخوابید سوره ها و دعاهایی رو که میتونستم برای سلامتیشون میخوندم طبق معمول هر روز که مامان (مامان همسری) روزا میومد و هر کی شب همراهی بود جاشو با مامان عوض میکرد تا شب ...منم همین کارو کردم و اون روز هم روز آخر قبل از عمل بود از خونه مدام تلفنی با مامان صحبت میکردم ....که از اوضاع مطلع بشم عمل عزیز نسبت به عملهای دیگه خیلی طولانی شد و این مسئله برای من یکی ...
25 آذر 1391

انا لله و انا الیه راجعون

چه غم بزرگیه غم از دست دادن عزیزان حتی فکر کردن به این قضیه تنم رو میلرزونه همیشه از خدا خواستم نباشم اون روزی که قراره نبودن عزیزانم رو ببینم روح یکی دیگه از بنده های نازنین الهی به نزد معبود متعالی خودش پر کشید زن عموی همسری من ،یه خانم به شدت مهربون بود که چند سالی بود در بستر بیماری به سر میبرد و حالا دیگه به آرامش ابدی رسید امروز جنازه پاک و معصوم یه سادات رو تشیع کردند خدایش بیامرزد عزیزجون دوباره بستری شد ، این بار برای عمل جراحی قلب باز زمانی که از بیمارستان قبلی مرخص شده بودن به همه ما گفته بودن که یه رگ قلبشون گرفته که با دارو خوب میشه ولی متاسفانه قضیه از این قرار بود که مرخص شده بود که برای رفتن ...
11 آذر 1391

محرم

هشت روز از محرم گذشت چه زود بازم احساس میکنم هیچی از محرم امسال نفهمیدم دیشب ،شب اولی بود که میرفتیم عذاداری واقعا عالی بود ، عالــــی هیئت رزمندگان اسلام سخنران: دکتر رفیعی. و مداح هم سید مهدی میرداماد بود اگر خدا بخواد چند شب باقیمانده رو هم میریم اگه لایق باشم به یاد همتون هستم دوستای خوبم التماس دعا ...
3 آذر 1391