مامان و بابای دل گنجیشکی

همسری یزدی

1391/11/16 23:26
نویسنده : لی لی
195 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره تکلیفمون روشن شد

امروز همسری بهم زنگ زد و گفت با پلیس +١٠ تماس گرفتم و بهم گفتن که پادگان سپاه یزد افتادم

نشد که بشه ، منم با همسری برم آموزشیمحصل

قسمتمون نبود بریم آمل و شمالی بشیم ....وای که چه نقشه هایی داشتیم میخواستیم بریم دریااااا ،بریم جنگــــــــــل ،بریم فروشگاه های خوشگل خوشگل........حیـــــــــــــــف

همسری میگفت :ما دیگه رفتنی شدیم ....

منم بهش گفتم عوضش رفتی اونجا قطاب و پشمک و اینا فراموش نشه

 

پی نوشت:امروز خونه مامان اینا بودم شب که اومدیم خونه ......کلی کسل بودم . آخرشم سر اینکه دیگه باورم شده همسری ١٤ روز دیگه میره و هیچ راهی هم برا گول زدن خودم ندارم یه عـــالمه اشک ریختم....و با همدلی های همسری آروم شدم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان فرشته ها
17 بهمن 91 0:52
خدا واسه هم حفظتون کنهعشقتون پایدار باشه


ممنون مامانی
خدا فرشته های شما رو هم حفظ کنه

نارینه
17 بهمن 91 2:02
ای جونم .. شیـــــــــــــــکــــــــــــــــمـــــــــــــــــتو

ایشالله به سلامتی بره ...
زود میگذره .. نگران نباش ...سه ماهه همش ... به فکر باش برای این سه ماه یه کلاس فشرده برو ... یه کاری که دوست داشتی انجام بدی و تا حالا فرصتش نبوده ( بخاطر چسبندگی به همسر فرصتش نمیشد ) ...

ههههههههه از نوشتن خودم خندم گرفت ... چسبندگی

ههههه یعنی (کَنِه)؟!!
خودمم تو فکرش بودم....تا چی پیش بیاد
این 3 ماه رو باید عزیمت کنم خونه مامان ، بابا

فرشته
20 بهمن 91 0:50
عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــز دلکم غصه نخور این 3ماه هم تموم میشه
بوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس

دعا کن زود بگذره دوست خوبم