مامان و بابای دل گنجیشکی

سفر یهویی

1391/11/26 13:13
نویسنده : لی لی
209 بازدید
اشتراک گذاری

هفته ای که گذشت

جمعه صبح وقتی از خواب بیدار شدیم صبحانه خوردیم و آماده رفتن به خونه جدید برادر شوهری شدیم

برای اینکه اگه کاری از دستمون اومد تو اسباب کشی کمکشون کنیم

بازم صحبت از رفتن همسری شد که من گفتم ٢٢ بهمن تعطیل بود کاش قبل از رفتنت یه جا میرفتیم 

این شد که همسریم گفت آره باید از ٥ شنبه میرفتیم و قرار شد بریم خونه جاری جونم و اگه شد و از لحاظ کاری برای روز شنبه مشکلی نبود ، شب بریم (مقصد هم شمال خونه بابایی)

خلاصه رفتیم و وسایل رو بردن خونه جدید ولی تازه کارا شروع شده بود که چون همسری از قبل با بابا مطرح کرده بود ...همه گفتن الان برین که زودتر برسین و شب توی راه نباشیم

اومدیم خونه و مشغول بستن چمدون شدیم که همسری گفت به مامانت اینا هم زنگ بزن بگو بیان بریم

منم اول بهش گفتم مگه همیشه نمیگفتی دلم یه سفر دو نفری میخواد ..خب خودمون بریم

گفت نه حالا زنگ بزن من دیگه دارم میرم یه سفر با هم بریم

زنگیدم ولی مامان گفت نه خودتون برین دو تایی خوش بگذرونید ، فقط وقتی خواستین برین اگه تونستین بیایین اینجا ما ببینمتون بعد برید

بالاخره ما آماده رفتن شدیم و برای خداحافظی رفتیم خونه مامی که اونجا به اصرارای زیاد همسری مامان و حمید (داداش کوچیکه)با ما اومدن

رفتیم و ٣ شب و دو روز اونجا بودیم

اولین سفر یهویی بود که میرفتیم ..خدا رو شکر از انچه فکر میکردم بیشتر خوش گذشت

هوا نسبتا سرد بود و همه درختا خشـــــک ...یه بار دریا رفتیم که بخاطر هوای خنکش خیلی خیلی خلوت بود ولی همین خلوتی آرامش و سکوتی داشت که قشنگترین قسمت سفرمون رو ساخت

بجای اینکه مثل همیشه صدای همهمه ی مردم رو بشنویم و آدمای رنگارنگ نظاره گر باشیم

صدای امواج بود که گوشهامون رو نوازش میکرد و آرامش و وسعت دریای بیکران بود که چشمهامون رو خیره به خود کرده بود

 دو بار هم رفتیم خرید که ماه عسل خریدای منم یه پیراهن کوتاه ساتن آبی کاربنی بود

دو شنبه بعد از ظهر هم رسیدیم خونه

 

شده احساس کنین نفساتون به شماره افتاده

منم الان همچین احساسی میکنم

همش فکر میکنم همسریم داره تموم میشه

دلم میخواد مدام بهش خیره بشم

این روزا همش منتظر یه جرقه ام که اشکام شعله بکشن و هم خودمو هم عشقمو بسوزنن

فقط ٥ روز دیگه تا فراغ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ریحان
26 بهمن 91 13:34
هر روز با هم میریم بیرون بابا غصه نخور
این یه تجربه ی تازه ست
سعی کن روزاتو قشنگ بسازی

خوشحالم که شماها رو دارم
امیدوارم
نارینه
29 بهمن 91 1:21
خوبه که خوش گذشت بهتون ...

باز داری غصه میخوری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب نخور دیگه ...

منم از همین الان غصه ی سربازی رفتن بهدادم رو میخورم ... ههههههههههه

مرسی مرســــــی
فکر کنم بعد این دو ماه بخندم به خودم که اینقدر سخت گرفتم این قضیه رو
هههههه ... تو رو خدا شما دیگه غصه نخور