مامان و بابای دل گنجیشکی

رونمایی از دختر مامان و بابا

اینقد خودمو برا مامانم لوس میکنم مـــــــــــــــــــــن صبح که از خواب بلند میشن اینقد جیــــــــــق میزنم تا از قفس بیارتم بیرون بعضی وقتا با بیرون اومدن ساکت میشم بعضی وقتام نه !!! یعنی وقتی که اومدم بیرون باز اینقد جیق میزنم تا مامانم بیاد هی باهام حرف بزنه ، منو نازی کنه ، بهم به به های خوشمزه بده بعد اگه رضایت بدم آروم میشم !!! بیشتر اوقات دوس دارم رو شونه مامانم باشم ُ سرمو بچسبونم به صورت مامان پیش خودمون بمونه هااااا وقتایی که رو شونه مامانمم اگه بهم محل نذاره منم هی گردنشو گاز میگیرموُ بهش میگم یالا نازی کن اصلا یه جورایی به خود مامانم رفتم اخه اونم بعضی موقع ها هی میچسبه به بابا و میگه یالا مهربونی کن الانم از ...
7 بهمن 1392

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

یکشنبه ای که گذشت عروسی داشتیم عروسی که تموم شد با مامان اینا با هم برگشتیم تو فاصله رسیدنمون تا خونه ی بابا اینا همه به جز من ، مشغول صحبت در مورد مراسم بودن منم همینجوری تو فکر این بودم که چرا یدفعه اینقد دلم گرفت خلاصه که وقتی اومدیم خونه با حال بی حالی لباسامو عوض کردم و رفتم سر گاو صندوق جا جواهریُ اوردم که طلاهامو بدارم سر جاش آقا ما گوشواره و گردنبند و انگشتر (آرزو) رو که در اوردیم ،گذاشتیم سر جاش و چیز خاصی توجه مان رو به خودش جلب نکرد این شد که شیطونه بود یا پری ِ نمیدونم به دلمان انداخت یه نگاه به به اون یکی نیم ستت هم بکن ما هم حرف گوش کن ! و مال دنیا پرست رفتیم که بنگریم و ....ا ِ دستبندم کـــــــــــــوووووووو ؟؟؟؟ ب...
26 دی 1392

خواب بد

یه وقتایی از همون صبح که چشم باز میکنی میبینی روزت قشنگ نیس وقتی که با یه خواب بد بیدار میشی و کلی گریه میکنی ....................................     دلم میخواست میدونستم الان خواب نیستن ی زنگ میزدم خونه پدری می‌پرسیدم بابا از هیئت اومد؟  حالش خوبه ؟
18 دی 1392

یه چراغ روشن

دوستای مهربونم سلااااااااااااااام مدنیه که نتونستم بیام ایتجا و از احوالات  شما عزیزان هم غافل شدم الان با کلی استرس دارم تایپ میکنم چون تو تمام این مدت لب تاب ، لپ تاپ ، لب تاپ ، لپ تاب ...همونی که خودتون میدونیدمون یه مشکلی پیدا کرده که تا ، تو سایت نینی وبلاگ یا زیر مجموعه هاش میرم ری استارت میشه .... انگار مشکلش با بنده اس فقط تا حالا خیلی سعی کردم  ولی هر بار بی نتیجه بوده .الانم نمیدونم چش شده که با من یاری کرده و فرصت وارد شدن به مدیریت وبلاگم رو داده چه رسد به اینکه دارم تند تند هم مینویسم دلم برای همتون تنگ شده و نظرای قشنگتون رو هم با گوشیم خوندم ولی نتونستم جواب بدم اگر هم نگرانم شدین شرمنده ی گل رو...
3 آذر 1392

هفته ولادت

چه خوبه که به دنیا اومدم چه خوبه که اومدم تا تو دنیای من باشی و من دنیای تو اون قدیم تر ها از ماهیت سرنوشت میترسیدم چون فکر میکردم چه بده که تو نمیتونی تصمیمی برای زندگیت بگیری و همه چی از پیش تعیین شده اس دیشب بهت میگفتم : خدا ، فردا به من میگه بیا !! اینجا یه رضایی هست که تنها ِ ... منتظر توئه این روزا دیگه از سرنوشت نمیترسم ، حتی ... دوسش دارم !!! چون تو سرنوشت من بودی !!!  از یه هفته پیش ،روزی صد بار بهم گفتی تولدت مبارک هدیه ام رو هم که یه هفته ای میشه بهم دادی برام هفته  ولادت گرفتی نه روز تولد بازم سورپرایزم کردی دل گنجیــشکی من * مدتــی بود قرار بود گوشــی بخرم ...&nb...
2 مهر 1392

شاهکار کردی پسر

پنجشنبه ای که گذشت طبق روال هر روز تو کلاس نقاشی داشتم فکر میکردم شام چی درست کنم کلاس که تموم شد با جاری خانم درب منزل رو که گشودیم صدای گریه کوچولویی همسری رو شنیدیم (برا وقتایی که خودشو برام لوس میکنه ) خنده مون گرفت با خودم گفتم حتما چتد ساعت تنها بوده حوصله اش سر رفته ، دویدم پایین که بپرم بغلش کنم اونایی که پیش خودتون گفتین چه لوسن (ما یه زن و شوهر 25 و 28 ساله ایم که کودک درونمان به شدت سر زنده و فعاله) تا دیدمش با لحن قشنگش گفت : +نون گرفتــــــــــــم ... (یه لبخند رضایت رو لبم نشست) +بسته بندی کردمــــــــــــــــــــ ... (لبخند ِ همه صورتمو گرفت) +گوشت گرفتــــــــــــــــم ... (با نیش باز...
1 مهر 1392