مامان و بابای دل گنجیشکی

در نبود مرد خونمون

1391/12/15 13:04
نویسنده : لی لی
217 بازدید
اشتراک گذاری

١٥ روز گذشت

هم خوب ... هم بد

روزای اول یه جور سخت بود این روزا هم یه جور دیگه

همسری معمولا روزی دو ، سه بار زنگ میزنه .

وقتی صدای همدیگه رو میشنویم خیلی آروم تر میشیم

از چند ساعت قبل از زمانای زنگ زدنش که میشه حال خوبی ندارم ،مدام به ساعت نگاه میکنمو بهش التماس ...که زود تر بگذره

قبل از اینکه عشقم بره مدام به من میگفت غصه نخوریا ....نکنه لاغر بشی...من که میام لُپات در اومده باشه

ههههه....

روزای اول هر روز با مامی میرفتیم بیرون ....خوب بود... و زیاد وقت فکر کردن و غصه خوردن نداشتم

گرچه اگه اون روزا تو خونه بودم دق میکردم چون هنوز به این وضع عادت نکرده بودم

واااااااااای که شبای اول بدون همسری چه سخت بود

هر شب بالش همسری رو برمیداشتم بغل میکردمو یه ذره آروم میشدم و ساعتها خوابم نمیبرد

٥شنبه و جمعه ای که گذشت خونه پدر شوبل اینا بودم

٥شنبه همه جمع بودیمو جای همسری من خالی بود حتی سر سفره یه جای خالی بود که همه میگفتن اینجا جای رضاست ...مادر شوهریم یه روضه خانوادگی گرفته بود

آخر شب که شد همه یکی میرفتن و من !!! ملتمس ... که نرین من تنها میشم

موقع خوابم برادر شوهر کوچیکمون کلی قصه برام گفت .. فرداش هم یه عالمه فوتبال و بازیای دیگه با هم کردیم

و کلی هم با مامان شوبلی صحبت کردیم

تا شنبه صبح اونجا بودم و اومدم خونه خودمون تا یکم به سر و گوش خونه برسم

که به قول خواهر شوهری : شوهرت لُپ میخواست بجاش اینجوری شدی

وووووووووو...قضیه اینجوری شدن ما اینه که اومدم با عجله از پله برم بالا که انگشت کوچیکه پای راستمون و گوشه ی پــله از خیر هم نگذشتن و در مصاف با هم ما رو زمین گیر کردن

عصر شنبه خونه جاری جونم که همسایه بالای سرِ مااند مهمان بودیم و از ساعت ٣ (زمان حادثه)تا ٨ که اونجا بودم این انگشت مبارک کم کَمَک متورم و کبود شد

شب داداشی اومد دنبالم و تا اومدیم خونه مامی اینا باالجبار بردنم بیمارستان که عکس بندازیم

رفتیم عکس انداختیم و پزشک محترم با لبخند ملیحی فرمودن: خُــبــــ انگشتتم که شکستی

اینم از اوضاع و احوال ینده

در حال حاضر انگشتم رو بستن و به همسری هم چیزی نگفتم که نگران نشه

اگه خدا بخواد ٢٥ میاد مرخصی ایشالا تا اون موقع بهتر بشم

اینم یه عکس از همسری در سربازی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نارینه
17 اسفند 91 3:13
از دست تو .. از دست تو با این کارات
بالاخره یه بلایی سر خودت آوردی خیالت راحت شد ؟؟!!!

کار خوبی کردی نگفتی به سرباز جان ... ایشالله تا وقت مرخصیش هم خوب بشی که بتونه با خیال راحت برگرده

مراقب خودت باش لطفا !!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
من چـَ کـــار کنم
ایشالا