مـــــــــا اومدیــــــــــم
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
ما اومدیم
دیروز ساعتای 4 اینا بود که رسیدیم ، چون تمام راه رو یه سره اومده بودیم و جایی برای ناهار خوردن نایستاده بودیم رفتیم خونه مامی جونم اینا ناهار خوردیم بعد اومدیم به سمت خونه خودمون
از مسافرتمون بگم که سحر، رضا جونی رو بیدار کردم که سحری بخوریم ولی بلند نشد گفت ولش کن ما که تا قبل از ظهر میریم نمیتونیم روزه بگیریم.......و دوباره خوابید، منم در تلاش برای تمیز کردن خونه و جمع کردن وسایل
صبح روز جمعه همزمان با جاری جونم اینا در تکاپوی آماده شدن و چیدن وسایل تو ماشینا بودیم ، برای رفتنِ اونا به سمت غرب و ما به سمت شمال.......اونا زود تر رفتن بعد از چند دقیقه دوباره با سنا جونم و همسریشون(جاری و برادر شوهرم) برگشتن .....اومده بودن پنجره آشپزخونشون رو که باز مونده بود ببندن
خلااااااااااااصه با هم خداحافظی کردیم و هر کی به سمت مقصد خودش راه افتاد
تقریبا ساعت 8:30 بود که ما راه افتادیم جاده نبستا شلوغ بود یه دوساعتی هم تو راه فقط تونستیم 20 کیلومتر بریم....ولی نه اونقدر که ماشینا اصلا حرکت نکنند و به شدت گـــَـــــررررررم بود دیگه بعد از ظهر شده بود که رسیدیم به پارک جنگلی .........ناهار رو اونجا خوردیم و چون خیلی گرم بود ترجیح دادیم بجای استراحت دوباره راه بیافتیم که حداقل با کولر ماشین خنک بشیم
حول وحوش ساعت 5 بود که رسیدیم به شهر فریدون کنار و از اونجام به بنه کنار و......خونه
در هارو که باز کردیمو رفتیم داخل دلتون نخواد انگار وارد جهنم شدیم از بس گرم بود منم با اجازتون نیس به گرما حساسم عصبی شده بودم خفن
تا همسری آب و برق و گاز رو وصل کرد پریدم تو حمام بعد از منم بقیه وقتی از حمام اومدم تازه یکم نرمال شده بودم ..... کم کم هر کی از یه طرف وِلو شد و همه خوابشون برد من وقتی بیدار شدم که فقط حمید(برادر کوچیکم)خواب بود همه بیدار شده بودن و مامانی شام هم درستیده بود
منم حالم بد شده بود و معده ام کلا بهم ریخته بود.......هر سال بعد از ماه رمضان مریض میشم فکر کنم چون معده ام به اون روال عادت میکنه تا ماه رمضان تموم میشه و مدل و ساعات غذاییم عوض میشه سیستمم بهم میریزه
شبم منو رضا برای فرار از گرما رفتیم تو ایوون پشه بند زدیم ولی اونجام گررررررررم بود خراب......نصفه شبش هوا خیلی خوب شده بود
روز اولمون اینجوری گذشت فردا صبح بعد از صبحانه و حمام رفتن من ، رفتیم دریا کنار یه شهرک بزرگ که خیلی خوشگله و فقط ساکنین اونجا یا مهموناشون میتونن برن و ما هم چون همسری اونجا آشنا داشت رفتیم داخل
همسری و بابایی و داداشی رفتن توی آب و منو مامانی مشغول تماشای اونا و بقیه و....... نظاره گر زیبایی دریا بودیم اونجا همسر گلم گفت بیا بریم جت اسکی سوار شیم من گفتم بعدا که بعدا هم دریا طوفانی بود نشد
بعد از کلی بازی و شنا خسته که شدن اومدیم خونه
و مــــــــــــن بازم
همسری با حمید رفتن پیش دوست دوستش که مربی فوتبال بود برای دیدن مسابقه و گشت وگذار
حامدم(برادر بزرگم) و زهرا (زنداداشم) و دانیال (جیگر عمه) ساعت 1 راه افتادن و غروب رسیدن پیش ما
شب همسری گفت بریم خرید اونا که خسته ی راه بودن و منو مامان و عشقم رفتیم........
و یه مانتوی مشکی من،و یه تیشرت خوجل رضا خرید
اومدیم خونه و شام خورش قیمه بادمجونی که مامان از قبل پزیده بود رو خوردیم چقدرم چسبید...دستش درد نکنه ما که فقط مصرف کننده بودیم
روز بعد نزدیکای ظهر اینبار با داداشم اینا همگی رفتیم دریا و باز هم من قبل و بعدش
مامانی و زن داداشمم رفتن تو آب و فقط من بودم که خشک موندم
دانیالم چون بار اولش بود دریا رو میدید و چون علاقه زیادی به آب بازی داره حامد همون اول بردش تو آب و ترسید و کلی گریه کرد بچمون
تا جایی که اگه یه ذره آب به پاش میخورد جیقـــش میرفت هوا
چند ساعتی اونجا بودیم و یه هندونه خنک لب دریا خوردیم که خیلی چسبید بعد اومدیم خونه و همه به ترتیب رفتن حمام
خداااااااااااااااااایش خیلی گرم بود
اونجا همسری میگفت بیخود نبوده که بابا اینا نیومدن اینجا میدونستن چه خبره
از شدت گرما من و رضا که همیشه از مسافرتی که تو خونه بمونیم بدمون میومد خودمون زیاد حال بیرون رفتنُ نداشتیم فقط دو بار دریا رفتیم
من که فقط تو حموم بودم
شب آخرم همسری ما رو برد مرکز خرید و خودش اومد خونه با بابا و حمید فوتبال ببینن و هر کی یه چیز خرید
من به همسری زنگولیدم که بیا تو نباشی نمیتونم چیزی بخرم و پسل گلم سه سوت اومد و بازی تیم مورد علاقه خودشو اصلا نتونست ببینه تو یه مغازه یه لباس دیده بودم که رفتیم بهش نشون بدم و همسری یه کیف و کفش ست رو دید گفــــت این خیلی خوشگله اینو بخر و با کلی ذوق و شوق برام خرید
دستت درد نکنه مهربونم
صبح روز بعد خونه رو تمیز کردیم و هلااااک شدیم و بازم هم یه دوش آب خنک و اومدن به سمت خونـــــمــــــون
خدا رو شکر در کل سفر خوبی بود و خوش گذشت
دیروز که اومدم اول رفتم به تخمای یاکریمم که رو کولر لونه دارن سر بزنم ببینم جوجو شدن یا نه دیدم یه تخم افتاده روی زمین شکسته دلم گرفت بعد رفتم روی پله های گل خونمون دیدم که یکی نشسته اول فکر کردم مامانَس بعد دیدم نه بابا جوجوئه چقد بزرگ شده به این سه چهار روز اندازه مامانش شده بود انگار
امروزم دیدم چند تا برگ بامبو هامون زرد شده چـــــــــرااااا؟
حتما این چند روز که نبودیم گرمشون شده بچه هام
اینم از اتفاقای این چند روز ما