حرف همه چی
ماه رمضان دیگه داره تموم میشه چقدرم زود گذشت این یه ماه
حیف که هر سال این موقع ها دلم میگیره از اینکه امسالم جوری که میبایست بهره نبردیم از سفره ای که معبودمان به برکت این ماه عزیز پهن کرده بود
ولی امیدم به سال آینده اس که جبران کنم
امشب افطاری دعوت داشتیم تو تالار،که بعدا دیدیم تولدم بوده و به کسی چیزی نگفته بودن و همه دست خالی رفته بودیم(تولد هستی خانم دخملشون).......... مهمونی پسر خالم بود از خانواده پدریش که شامل عموها و بچه هاشون می بود حالا من تو مهمونی فامیلای شوهر خالم چیکار میکردم برمی گرده بــــــــــــــــــــه؟؟؟؟
اینکه مامیِ همسری میشه دخمل عموی پسر خاله من
یا به عبارتی
من میشم عروس دخمل عموی پسر خالم
یعنی منو ریضایی یه نسبت دور فامیلی با هم داریم
ولی فقط ما بودیم با یه دونه خواهر شوهرم و پدر بزرگ و مادر بزرگ همسری
مامان و بابای رضا جونی و دوتا برادر شوهریا با خانوماشون از قبل خونه عموی همسری دعوت بودن
حالا چرا ما اونجا نبودیم بازم به خاطر نسبت نزدیک فامیلی جاری جونیای من با عموی همسریه
از مهمونی که اومدیم رفتیم یه چرخی بزنیم و یه آب میوه ای بخوریم ، همسری گفت جایی نمیخوایی بری منم گفتم بریم اونجا که جاری جونم مانتو خریده ببینیم چیزِ خوشگلی میبینیم یا نه وااااااااااااااای که چقدرم شلوغ بود یه مانتو بود که بدمون نیومد رفتیم تو صف اتاق پرو تا بپوشم ببینیم توتن قشنگه یا نه؟
چند دقیقه ای منتظر بودیم ......همسری زنگ زد به باباییشون که ببینه از مهمونی اومدن بریم کلید خونه شمالی رو بگیریم یا نه که بابا گفت کجایی!!!!!!!کلی زنگ زدم جواب ندادین...خونه پدر خانومتم هم زنگ زدم گفتن اینجا نیستن...زورد بیا میخواییم بخوابیم صبح زود باید بیدار شیم راه بیافتیم
منم مانتو به دست.......همسریم گفت نمیخواد بپوشی بخر بریم وقت نمیشه...دیر شد دیر شد
منم مِن و مِن که آخه اینجوری که نمیشه ، ول کن بریم...ولی همسری اصرار رو اصرار که بخر بریم اینم یه جور خریده دیگه ، همیشه اونجوری خرید کردی یه بارم اینجوری
خلـــــــــاصه خریدیم... خرید امشب ما یه مانتوی نخی آبی کاربنی از تو حراج٣٩٥٠٠
هیجی ام نخوردیم اومدیم
صبح قراره بریم شمال با خانواده خودم ، خونه ی بابایی همسری تو بنه کنار
خانواده همسری هم قراره صبح زود همگی برن سفر........کجاشو هیچکی هنوز نمیدونه، فقط در این حد میدونن که به سمت غرب کشورمون حرکت میکنن
چه هیجانی داره که نمیدونن مقصد کجاس
منم هم دلم پیش اوناس هم خانواده خودم
ولی همسری گلم از اول گفته بود من هوسِ شمال کردم
از اونجایی که خانواده رضا جایی میرن که تا حالا نرفتم دوست داشتم یه جای قشنگ دیگه از کشورمون رو تجربه میکردم ولی خب قسمتمون نبود ..از طرفی ام همسری میگه الان بدترین فصل شمالِ
ولی بازم میگه من همیشه شمال رو به همه جا ترجیح میدم
منم هنوز هیچ کاری نکردم و وسایلمونو جمع نکردم
الان باید پاشم سریع کارامو بکنم هیچی ام که نخوابیدم حتما فردا تو راه کنار رضا جونم همش خوابم
اون طفی ام باید چند ساعت رانندگی کنه
به هر حال امیدوارم که هم به ما هم به اونا خیلی خوش بگذره
و هر کی میره سفر به سلامت بره و برگرده