مسافرت
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ هیس
مگه نمیبینی همسری خوابه خُب آرومتر سلام کن دختر بیدار میشه گنا داره
اِ اِ اِ اِ خُب مثلا صدای این سرفه ها رو نمیشنوه؟اینا رو چکار کنم
این جوری خوبه؟اینم فایده نداره آخه
من هنوز خوب نشدماااااااااا منم گنا دارم،ندارم؟؟؟؟
به قوله جاری جونم وِلش کن از چند روز گذشتمون بگم
چهار شنبه صبح همسری رفت دانشگاه اینور و اونور دنبال استادا برای تائید نهایی پایان نامه و ان شاالله تعیین وقت دفاع
بعد از ظهر بود که همسری اومد بعد از ناهار و یکم چُرت زدن وقتی میخواست به سره کار منم باهاش رفتم خونه مامی از اونجا هم خونه عمه کوچیکم روضه اونجا متوجه شدیم که شب عقد پسر عمه بزرگمه ولی تو محضر و فقط با حضور درجه یکا
ساعته 7:30 اینا بود که با مامان راهی خونه شدیم تا رسیدیم همسری زنگید که کجایی گفتم خونه مامان اینا گفت اااااااا میخواستم بیام دنبالتون حالا میام اونجا دنبالت بریم خونه گفتم چشم
تو راه رضا جونم میگفت نریم خونه بریم بیرون ،قرار شد بیایم یه کاری انجام بدیمو بریم که تا اومدیم خونه طی یه حرکت انتهاری یه مهمونی افتاد گردن همسری ما،هورااااااااااااااااااااااااااااا
جاتون خالی رفتیم رستوران اونم با برادر شوهریا و جاریای گلم
اونجا یه اتفاقی افتاد که من از شدت خوشحالی میخواستم جیق بزنم، اونم اینکه رضای من برای اولین بار ماهی خورد از بچگی تا اینجا که شده 27 سالش هیشکی نتونسته بود راضیش کنه یه ذره هم بخوره منم بخاطر خاصیتش دوس داشتم زیاد بخوریم ولی چون همسری بدش میومد حتی خریدشم نمیکردیم،شاید دو سه دفه اونم بخاطر من.
ولی نمیدونم چی شد درست زمانی که هیچکی اصلا بهش نگفت خودش گفت یکم ماهی بخورم و باعث شد منم هیجانی بشم و از جمعمون بخوام همسری منو تشویق کنن
بعدم همونجا یه توطئه توسط خانما انجام شد برای راضی کردن شوهرای خسته از کار زیاد به رفتن یه سفر دو روزه که بعد از کلی کش و قوس بلاخره آخرین لحظه ها با کلی تردید لایحه تصویب شد
5 شنبه صبح با صدای تلفن من از خواب پریدم و از اونجایی که خودم ساعت تنظیم کرده بودم فکر میکردم همونه هی خوابالو خوابالو تلفنو قطع میکردم بعد به خودم اومدم دیدم آقای برادر شوهری بودن که تماس حاصل کرده بودن منم قطع میکردم
بالاخره راهی شدیم به سمت همدان ظهر رسیدیم و مستقیم رفتیم گنج نامه اول سورتمه سوار شدیم بعد تله کابین بعدم ناهار چه کشک وبادمجونی بود جاتون خالی بعدم تو دشتای بالای کوه آب بازی که خیلی خوب بود، از این بازیام داش که نرفتیم بعد اومدیم سمت کتیبه های سنگی گنج نامه
کلی ام خوردیمآش،گردوی تازه(عشق من معروف به دِدووووووووووو)،بلال،ترشکای خومزه،شربت زعفران و شیرینی هم به مناسبت عید پخش میکردن و خیار چنبر و البته همه اینا رو تو یکی دو ساعت
همه متفق القول گفتیم دیگه شام نخوریم که خوردیم
از اونجا هم رفتیم آرامگاه استر و مرد خای یه جای تاریخی
بعد از اونم حرکت کردیم به طرف غار علیصدر،شبم همون جا مستقر شدیم برای خواب تا فرداش که بریم توی غار
چادرامونو کم کم بنا کردیمو آماده عذا خوردن شدیم که سر برادر شوهری که از قبل درد گرفته بود خیلی بدتر شد
ما هم همه غصه خوردیم شام نخورده هم خوابید،تا صبح موقع نماز که گفت خوب شدم
منم اصلا شب خوابم نبرد کلافه شده بودم تا چشمام میرفت روی هم با صدای دزدگیر ماشینا ،یا گوشیا یا....دست آخرم که صدای گرگ بیدارم میشدم
ولی با همه کلافگی خوشحال بودم که همسری خوابِ خواب بود،خیالم راحت بود که فردا خسته وکسل نیست
صبح ساعت 8 بلیط داشتیم برای رفتن به غار خیلی قشنگ بود منو ریحانه جون (جاری اول)بار اولمون بود ولی بقیه نه
یه جاهایی با قایق و یه جاهایی رو پیاده رفتیم
آب سنگا رو به شکلای خیلی متفاوت و زیبایی در آورده مثه:شکل پنجه عقاب،گل کلم،شیر دو سر،کبوتر،قایق وارونه،سوسمار خوابیده،کلمه الله وخیلی های دیگه
یه مسئله جالب این بود که با اینکه عمق آب تا 14 متر هم میرسید ولی هیچ موجود زنده ای توش نبود !!!!!!!
حیف که عکس درست وحسابی نداریم چون فقط ما دوربینمونو آورده بودیم که اونم باتریش شارژ نداشت
بعد از اونم ناهار و اومدن به سمت خونه
در کل روزای خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت
بعدا نوشت:این بالاهه که در حاله خوش گذرونی بودیم یکی اضافس،ما ٦ تا بودیم ولی اینجا ٧ نفر دارن خوشحالی میکنن !!!!!!
یعنی کی میتونه باشه اون یه نفر؟؟؟؟؟؟؟
سه شنبه 20 تیر1391 ساعت 14:12