ملیض شدم
پنج شنبه شب طبق روال هر پنج شنبمون مهمونی داشتیم خونه خواهر همسری
من از صبحش که بیدار شدم داغ شده بودمو سر و بدنمم یکم درد میکرد تا شب که تو مهمونی بودیم بیشتر شده بخصوص سرم
مهمونی که تموم شد و اومدیم خونه بعد یکی دو ساعت نفسی لالا تَدمنم رفتم که بخوابم سرمم همچنان درد میکرد
بر عکسه هر شب که از گرما کلافه بودم حتی بدون پنکه لای پتو میلرزیدم
ههههههههههه
من تا حالا تب و لرز نداشم چه باهال هم از تب داری میسوزی هم رفتی لای پتو میلرزی
تا ساعت چند بیدار بودم خودم نمیدونم خدا میدونه عجب شبی بودااااااااااااا
منم که یه عادتی دارم نه که دل گنجیشکیم هر موقع که یه دردی دارم عزیز ترین کسم رو هی برا خودم صدا میزنم مثه وقتایی که آدم یه مشکلی داره هی خدا خدا میکنه
تا وقتی مزدوج نبودم مامانمو بعدشم دیگه همسر مهلبونمو
البته!!! اونا نمیفهمنا فک نکنین لوسماااااااااااااااااااااا نه فقط یکم دیبونم. حالا فک کن همسری لالا منم هی یباش یباش میگم :رضا جونننننننننم، ریضایی، همسرررررررررری و............
خلاصه چه شبی رو صبح کردم و اما فرداش یعنی جمعه با بدن درد و تب و ..........(سرفه هم اضافه شده بود)بیدار شدم
و چه روز پر کاری بود جمعه گذشته برای آقایی ما
راه انداختنه کولر (برای بار اولش بود بچم)نازززززززززی پسلم
شستنه موکت آشپزخونمون به تنهاییقربونش برم من
کلی از کارای خونه روانجام دادن
یادم رفت اینو اول بگم نون تازه و خامه و...خریدنش برا صبحونمون
و در آخرم کلا شرمنده کردنه من
منم که ملیض بودم خیلللللللللللللی
تا شب که برادر شوهری زنگ زد و گفت نظرتون چیه کیک بگیریم بریم خونه بابا اینا آخه تولد بابا بود( بابای همسری ) بعدم رضا جونم گفت لیلا مریضه منم حال ندارم بعد چند دقیقه دوباره زنگولیدن که مثه اینکه بابا گفته بریم سینما
برا اولین بار بود که بابا میخواست بره سینما از شانسه بد ما افتاده بود تو مریضیه من
بعدم که بابایی همرو برا شام دعوت کرده بود رستوران ماام همش تو خونه به اونا فک میکردیم بیچاره همسری که بخاطر من نتونست بره
شبم همسری مرتب دستمال نمدار میکرد میذاشت رو پیشونیمو هی میگفت بریم دکتر منم میگفتم اگه بهتر نشدم فردا بریم
که نشدم سرفه که میکردم انگار سرم داش میترکید چشمامم خیلی میسوختو درد میکرد
وااااااااااااای دکتر ووووووووی آمپول
بالاخره یکشنبه که دیروز باشه بعد از ظهر با مامی رفتیم دکتر فشارمو گرفت هشت بود گفت با اینکه تب داری فشارت پایینه میگفت آنفالانزای شدید بی اشتهایی....همه ازت میگیرنو ..... بعد گفت این آمپولا رو .....تا اومد بقیشو بگه پریدم تو حرفش گفتم همین الان میخواستم بگم آمپول ندینااااااااااا به روی خودش نیاوردو ادامه داد این آمپولارو میزنی تو سِرُمت گفتم سِرُم؟؟؟وای من تا حالا سرم نزدم میگم آمپول نه سرم میدین بابا آنفالانزا کجا بود من فقط سرما خوردم این چیزا رو نمیخواد با قرص خوب میشم
بعدش دکتره گفت: چن سالته؟ گفتم: ٢٤ سال .گفت بچه داری؟ گفتم: نه.گفت :بچه دار نشی.
هیچی نگفتم داشتم تو دلم میگفتم چه عیبی دارم یعنی یهو خودش گفت اینجور که تو هستی چه جور بچه تربیت میکنی پیشه بچه ها این حرفا رو نزنی فاجعه به بار میاری
بعدم که سِرُم از این حرفا اونم برا اولین بار
شبم اومدم خونه همسری پرستارم شده آب پرتقال درست کنه ، پسته مغز کنه ، مهربونی کنه و ....
حالا هی گرمم میشه اول ولو شدم جلوی پنکه با پتو میترسیدم باد بهم بخوره بدتر شم
بعد کولر روشن روی اون مبلا که از کولر دورتره دوباره عرق بعد روی مبلای جلوی کولر همسریم هی میگه جلوی کولر نرو عرق داری بدتر میشی فایده نداشت داشتم هلاک میشدم دوباره تو اتاق بدون پتو با پنکه
کلااااااااااااااااااااااااااافه شدم وای چقد گرمه من که همیشه یخم تا حالا به عمرم اینقد عرق نکرده بودم قرصایی که خورده بودم خوابالوم کرده بود هزار بار از گرما بیدار شدم میدیدم خیسم
ایییییییییییییییییش چه اعصاب خورد کن فک کنم از ضعف بوده آخه چند روز بود یا چیزی نمیخوردم یا تا دو سه تا قاشق میخوردم حال تهوع میگرفتم دیگه نمیخوردم
تا امروز که خدا رو شکر سَرَم خیلی بهتره تبمم همینطور ولی گلوم چرک کرده آمپوله تو گلوش گیر کرده
واااااااااااااای چقد حرف زدم ببخشیدااااااااااااا
این بود جریانه چن روز اخیر ما