مامان و بابای دل گنجیشکی

ملیض شدم

1391/4/4 23:37
نویسنده : لی لی
599 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه شب طبق روال هر پنج شنبمون مهمونی داشتیم خونه خواهر همسری

من از صبحش که بیدار شدم داغ شده بودمو سر و بدنمم یکم درد میکرد تا شب که تو مهمونی بودیم بیشتر شده بخصوص سرم

مهمونی که تموم شد و اومدیم خونه بعد یکی دو ساعت نفسی لالا تَدsmile emoticon kolobokمنم رفتم که بخوابم سرمم همچنان درد میکردcroaksmileyf.gif

بر عکسه هر شب که از گرما کلافه بودم حتی بدون پنکه لای پتو میلرزیدم

ههههههههههه

من تا حالا تب و لرز نداشم چه باهال هم از تب داری میسوزی هم رفتی لای پتو میلرزی

تا ساعت چند بیدار بودم خودم نمیدونم خدا میدونه عجب شبی بودااااااااااااا

منم که یه عادتی دارم نه که دل گنجیشکیم هر موقع که یه دردی دارم عزیز ترین کسم رو هی برا خودم صدا میزنم مثه وقتایی که آدم یه مشکلی داره هی خدا خدا میکنه

تا وقتی مزدوج نبودم مامانمو بعدشم دیگه همسر مهلبونمو

البته!!! اونا نمیفهمنا فک نکنین لوسماااااااااااااااااااااا نه فقط یکم دیبونم. حالا فک کن همسری لالا منم هی یباش یباش میگم :رضا جونننننننننم، ریضایی، همسرررررررررری و............

خلاصه چه شبی رو صبح کردم و اما فرداش یعنی جمعه با بدن درد و تب و ..........(سرفه هم اضافه شده بود)بیدار شدم

و چه روز پر کاری بود جمعه گذشته برای آقایی ما

راه انداختنه کولر (برای بار اولش بود بچم)نازززززززززی پسلم

شستنه موکت آشپزخونمون به تنهاییشِکـْـلـَکْ هآے خآنومےقربونش برم من

کلی از کارای خونه روانجام دادن 326720_phil_35.gifsmile emoticon kolobok

یادم رفت اینو اول بگم نون تازه و خامه و...خریدنش برا صبحونمون

و در آخرم  کلا شرمنده کردنه من

منم که ملیض بودم خیلللللللللللللی

تا شب که برادر شوهری زنگ زد و گفت نظرتون چیه کیک بگیریم بریم خونه بابا اینا آخه تولد بابا بود( بابای همسری ) بعدم رضا جونم گفت لیلا مریضه منم حال ندارم بعد چند دقیقه دوباره زنگولیدن که مثه اینکه بابا گفته بریم سینما

برا اولین بار بود که بابا میخواست بره سینما از شانسه بد ما افتاده بود تو مریضیه من

بعدم که بابایی همرو برا شام دعوت کرده بود رستوران ماام همش تو خونه به اونا فک میکردیم بیچاره همسری که بخاطر من نتونست بره

شبم همسری مرتب دستمال نمدار میکرد میذاشت رو پیشونیمو هی میگفت بریم دکتر منم میگفتم اگه بهتر نشدم فردا بریم

که نشدم سرفه که میکردم انگار سرم داش میترکید چشمامم خیلی میسوختو درد میکرد

وااااااااااااای دکتر ووووووووی آمپول

بالاخره یکشنبه که دیروز باشه بعد از ظهر با مامی رفتیم دکتر فشارمو گرفت هشت بود گفت با اینکه تب داری فشارت پایینه میگفت آنفالانزای شدید بی اشتهایی....همه ازت میگیرنو ..... بعد گفت این آمپولا رو .....تا اومد بقیشو بگه پریدم تو حرفش گفتم همین الان میخواستم بگم آمپول ندینااااااااااا به روی خودش نیاوردو ادامه داد این آمپولارو میزنی تو سِرُمت گفتم سِرُم؟؟؟وای من تا حالا سرم نزدم میگم آمپول نه سرم میدین بابا آنفالانزا کجا بود من فقط سرما خوردم این چیزا رو نمیخواد با قرص خوب میشم

بعدش دکتره گفت: چن سالته؟ گفتم: ٢٤ سال .گفت بچه داری؟ گفتم: نه.گفت :بچه دار نشی.

هیچی نگفتم داشتم تو دلم میگفتم چه عیبی دارم یعنی یهو خودش گفت اینجور که تو هستی چه جور بچه تربیت میکنی پیشه بچه ها این حرفا رو نزنی فاجعه به بار میاری

بعدم که سِرُم از این حرفا اونم برا اولین بار

تازه یه آمپول پنی سلینم دارم

شبم اومدم خونه همسری پرستارم شده آب پرتقال درست کنه ، پسته مغز کنه ، مهربونی کنه و ....

حالا هی گرمم میشه اول ولو شدم جلوی پنکه با پتو میترسیدم باد بهم بخوره بدتر شم

واااااااااااای گرمه

بعد کولر روشن روی اون مبلا که از کولر دورتره دوباره عرق بعد روی مبلای جلوی کولر همسریم هی میگه جلوی کولر نرو عرق داری بدتر میشی فایده نداشت داشتم هلاک میشدم دوباره تو اتاق بدون پتو با پنکه

کلااااااااااااااااااااااااااافه شدم وای چقد گرمه من که همیشه یخم تا حالا به عمرم اینقد عرق نکرده بودم قرصایی که خورده بودم خوابالوم کرده بود هزار بار از گرما بیدار شدم میدیدم خیسم

ایییییییییییییییییش چه اعصاب خورد کن فک کنم از ضعف بوده آخه چند روز بود یا چیزی نمیخوردم یا تا دو سه تا قاشق میخوردم حال تهوع میگرفتم دیگه نمیخوردم648620_viannen_54.gif

 تا امروز که خدا رو شکر سَرَم خیلی بهتره تبمم همینطور ولی گلوم چرک کرده آمپوله تو گلوش گیر کردهشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

واااااااااااااای چقد حرف زدم ببخشیدااااااااااااا

این بود جریانه چن روز اخیر ما

بای بای دوست جونیا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نارینه
5 تیر 91 21:38
نازی ... ایشالله زود خوب بشی ... ولی خیلی مراقب باش تا سرما تو تنت نمونه ... جلو کولر هم نرو اصلا" ...
حیف شد تولد بابایی رو از دست دادین


مرسی،ایشالا..آمپولم که زدم دیگه ولی هنوز خوب نشدم چرا؟
آره دیدی دوستم...حیف
sana
7 تیر 91 1:30
غصه نخور لی لی جووووونم.خودم یه روز جور میکنم میریم دوباره....
به نظرت میتوووونم؟؟؟
مریضیتم که خدارو شکر رو به بهبوده...
ایشاالله زود زود خوووووف شی.امیدوارم تا 5شنبه که میای خونمون خوووفه خووف باشی


میسسسسسسسسسسسسسی عسیسسسسسسسسسم
سعیتو بکن تو میتونی
هنوز میسرفم آخه خیلییییییییییی
ایشالا
نفس
8 تیر 91 1:39
سلام عزيزم.وبلاگ خوشگلي دارين.
ميخواستم از قالب وبلاگ شما(سيب تم) استفاده كنم اما وقتي رو وبلاگ خودم ميزارم پايينش صفحه بندي نميشه ميشه بگيد چيكار كنم؟


سلام نفس جون این قالب این امکان رو نداره منم خودم اونو تو قسمت ویرایش قالب بهش اضافه کردم میخواستم بیام تو وبت بهت توضیح بدم که مثه اینکه آدرسشو اشتباه وارد کرده بودین عزیز بازم اگه کمکی از دستم بر بیاد خوشحال میشم

زهرا مامان قاصدک
8 تیر 91 19:05
سلام دل گنجیشکی ! امیدوارم زود زود خوب بشی !!
منو قاصدکم اگر لایق باشیم حتما برای خوب شدنت و رسیدنت به تمام آرزوهات دعا می کنیم


ممنون دوست خوبم
منم از خدا میخوام شما و قاصدک کوچولوی نازتون همیشه در پناه خدا شاد باشینو سلامت
مامان لنا
27 تیر 91 15:55
من نمیدونستم مریضی
امیدوارم همیشه صحیح وسلامت باشی وهیچ مهمونی شامی رو ازدست ندی


ممنون گلم،شمام همینطور
آره بابا دلمون آب شده بود خراااااااااااب