دلگیر بودنم
چند روزه خیلی دلم گرفته
خیلی
خدا میدونه دلیلش چیه؟
و این همسری عزیزمم که هی مارو شرمنده خودش میکنه از بس غرق محبت میکنه مارو
یه وقتایی هم بی خودی یه فکرایی مثه اینکه اگه رضای خوبمو نداشته باشم چیکار کنم میزنه به سرمو اعصابمو خورد میکنه
از بس از غمو غصه میترسم هر وقت که خیلی خوشم یه دفه این فکرای لعنتی به ذهنم میاد که نکنه اتفاقی بیفته نکنه خوشیام ناخوشی بشن این مرغ حق´م که انگار همون موقع بالای سرمه و آمین میگه فرداش یه چیزی میشه شایدم تاثیر افکار بدم روی کائناته!!!!!!
خلاصه که اینقد نفسم مهربونه که شرمندشم
با اینکه فکرش حسابی درگیر پایان نامشه ولی هر شب که خسته از سر کار میاد میگه همسرررررررم دلت گرفته؟میخوایی بریم بیرون ؟میخوایی بریم بگردیم؟
مثه امشب که من دوباره شده بودم آخره بی حوصله و کسل
هی گفت بریم بیرون دلت باز شه تا رفتیم یکم گشتیم بعدم همسری رفت غذا بگیره منم تو ماشین بودمو اشک بود که میریختم
تا رضا جونم اومد تو ماشینو دید که من هنوزم گریه دارم سرمو گذاشت رو شونشو گفت یکم گ‚له (همون گریه ما) کن سبک شی
چرا آخه نکنه دیونه شدم این جوری گریه میکنم؟؟؟؟؟
غذا که گرفتیم اومدیم تو پارکه نزدیکه خونمون بدون زیر انداز نشستیم رو چمنای نمناک و (جای همه خالی) نوش جان کردیم چقدرم چسبید
بعدم یکم همون جا نشستیم و حرف زدیم و تصمیم گرفتیم بیشتر بیاییم پارک
همسر گلمم میگفت چرا دیگه چیزی نمینویسی من هر روز میرم سر میزنم میبینم ننوشتی حالام که رمز دار نوشتی
گفتم چی بنویسم آخه بنویسم هر روزم از دیروزم قشنگ تر شده
و ازین حرفا بعدم اومدیم خونه که عشقم فوتبال ببینه
منم حالم خیلی بهتر شده
راستی فردا شب مهربرون دوستمه ما هم دعوتیم ایشالا که خوشبخت بشه
خدایا همسرمو همیشه برام نگه دار
خدیا یه کاری کن همه با همسراشون خوبو خوش باشنو
قشنگترین لحظه های زندگیشونو فقط و فقط کنار همو باهم داشته باشن