چشممان روشــــــن....عزیزمان آمد
سلااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خواننده گرامی هم اکنون مطالب بنده را از منزل خویش و در جوار همسری میخونید
همین الانه الان ساعت ٤:٠٨ دقیقه بعد از ظهر ٢٦ اسفند ماه ١٣٩١
٢١ ساعت که دنیا باز هم بهم لبخند زده و همسری منو بهم رسونده
هورااااااااااااااااااااااااا
هیـــــــــــس !!! همسری داره چُرت مرغوب میزنه
جاتون خالی برا اومدن همسری کولاک کردم
خونه، تمیــــــــــــــــز !
غذای مورد علاقه همسری ، آماده !
فضای منزل پر از انوار شمعهای سوزان.....پر از عطر گلهای نرگس و زنبق
لی لی ، تَر گل و وَر گُل ........آماده و منتظــــــــــر
و دوربین آماده
البته !!!
همه ی اینا تو ذهنم دقیقا همینجوری بودااااا
ولی...........
زمان ورود همسری ، بنده با خیال راحت زیر دوش آب گرم بودم
قسمت نبود دیگه
همسری از چند روز قبل به من گفته بود که برای ساعت ١ بعد از ظهر بلیط گرفته و با حساب کتابای بنده حدود ساعت ٨ اینا میرسید
منم که خونه مامان همسری بودم و تا برسم خونمون شد ساعت ٤
از اون موقع هم منتظر مامانم اینا بودم که وسایلی رو که از قبل خریده بودیم رو برام بیارن که من شام بپزم
ولی افسوس که دیر اومدن مامان اینا همانا و مواد اصلی رو جا گذاشتن و دوباره برگشتن و......... همانا
منم اسیــــر که اگه برم حمام میان و کسی نیس در و باز کنه براشون
تا بریم گل بخریمو تا غذا رو بذاریم رو گازُ تا شمع بچینمو ..........
شد ٦:٣٠ تقریبا.... پریدم تو حمام که زود بیام سراغ خوشجل و موجل کردن
که ناگهان صدای(بـــــــلــــــه)ی همسری رو شنیدم و تنها واکنشی که تونستم نشون بدم این بود که با قیافه آویزون گفتم : اِ چرا زود اومدی
این شد که
غذا آماده نشــــــــده
شمع ها همه خاموووووش
لی لی ،خیس و وا رفته
و دوربین بی دوربین
خاطره ای شد برا خودش
اینم دسته گلی که برای همسری گرفتم و شمعایی که در حضور خودش روشن کردم