حرفهای درگوشی(قرار بود همسری نخونه)
دیروز یکی از قشنگترین روزهای عمرم بود
یه جمعه که از صبح تا شبش فقط عشق بود که بین منو عشقم حکمفرما بود
دلم میخواد با ثبت این خاطره به این کمک کنم که هرگز این روز رو فراموشش نکنم
از صبح که بیدار شدیم عاشقـِــ عاشق تا شب که خوابیدیم. واااااای خدا چه طعم شیرینی داره این عــشـــق
صبح که چه عرض کنم تا بیدار شدیم و صبحانه آماده شذ ساعت ١٢ بود
بعد از صرف صبحانه چون همسری قرار بود فردا که امروز باشه بره جواب امریه اش رو بگیره ... چند روز پیش رفت یه جایی درخواست داد که اگر با درخواستش موافقت کنن به خاطر تحصیلکرده بودنش بعد از آموزشی بجای خدمت اونجا به عبارتی بشه محل کارش
خلاصه چون قرار بود امروز بره اونجا و جوابشو بگیره گفت : لی لی ! من برم سر کار ؟
منم گفتم چه کاری ؟
_:فردا معلوم نیست برم اونجا کی بیام ..برم کارای فردامو انجام بدم
+:ــِـ گنا دارای همسرم......ولی اگه کار داری بــــــاشه برو
بعدم با یکی از کارگراشون هماهنگ کرد و همسری به سمت کار، منم به سمت خونه مامان و.......لازم به ذکر که با پشتیبانی همسری عزیزم هر روز دارم تو رانندگی پیشرفت میکنم چون من راننده شخصی آقامون شدم
به همسری هم میگم آقای سرهنگ پشتیبانی
تا ساعت ٨ شب جوجوی من سر کار بود و اون موقع بهم زنگ زد که هنوز کار دارم یکم دیرتر میام
منم چون کارگرشون نبود و همسری جونم تنها بود اصرار رو اصرار که بیا منم ببر وگرنه با تاکسی میام
همسری اومد و رفتیم و من برا اولین بار شاهد کار کردن عشقم بودم
همون جا بود که منم آستینامو زدم بالا و ووووو پا به پای همسری کار کردم
البته !!! کارای در حد توانم
در طول دوساعتی که اونجا بودیم به خیلی چیزا فکر کردم
اینکه ! چه کار سخت و خطرناکی داره مرد خونه من
اینکه ! پول در آوردن چقد سخته
اینکه ! نفسم با این همه زحمتی که برای کسب درآمد متحمل میشه!چطور اینقدر راحت اونو برای من خرج میکنه
اینکه ! چطور همسری با این همه خستگی وقتی میاد خونه تمام خستگی ها رو پشت در خونه جا میذاره و با لبخند وارد میشه
اینکه ! ......
اینکه ! ...........
اینکه ! ................
همسری اونجا بهم میگفت وقتایی که از هم دیگه دلگیر میشیم ،تمام وقت من اینجا فکرم درگیره و هر لحظه ممکنه اشتباه کنم و یه اتفاق خطرناک بیافته
و از اینکه من دلم نمیومد همسرم کار به اون مردونگی رو در حضور من تنها انجام بده و کمکش میکردم خیلی لذت میبرد.........اونجا بود که احساس کردم چقدر ،خستگیهاش، احتیاج به سکوت داشتنش و خیلی چیزای دیگه اش رو درک میکنم
البته اینا همش موقتیه هااا حتما شیطونه دوباره گولم میزنه و میگه بگو :
رضـــــــــا چرا با من کم حرف میزنی!!
رضـــــــــا چرا حوصله نداری؟؟
رضــــــــــا جونم حوصلم سر رفته میایی یه کار شیطونی کنیم!!
رضــــــــایی میایی متکا بازی کنیم؟؟
همسریــــــ میایی بریم بیرون!!
جوجویی انگار منو کم دوس داری؟؟
نمونه هایی از بهونه گیری های من زمانی که آقامون از سر کار میاد خونه....
دلم براش تنگ میشه خبــــــــ اینهمه ساعتت پیشم نیس در طول روز
شبم بعد از خوردن غذا که مامان مهربونم با اون کمر دردش برامون درست کرده بود اومدیم خونه
موقع خواب زمانی که رو تختمون دراز کشیده بودیم همسری بهم میگفت :چطور من از تو جدا شمُ برم آموزشی اونجا تنهایی دق میکنم
میگفت من به تو احتیاج دارم
میگفت اگه تو بهم محبت نکنی من میمیرم(همسری من خیلی خیلی خیلی مهربون و عاطفیِ)
دل گنجیشکیه دیگه
میگفت تو این چهار سال من خیلی وقتها به تو حرص دادم
ولی من همیشه عاشق توام
میگفت وقتهایی که ناراحتی و میایی اینجا و تنهایی میخوابی من غصه میخورم
منم میگفتم اون وقتا من از شدت تنهایی دارم دیونه میشم
من کوکولوام تو که میدونی
بهش میگفتم تو که بری برم خونه مامانم اینا دوس دارم تنها بخوابم ،به تو فکر کنم ،نه کنار بقیه
و ...و....و....
چند روز پیش همسری جونم خواب دیده بود یه نی نی داره اونم از جنس پسر که بابا بابا میکرده براش
به من گفت به کسی نگو ...ولی برام جالبی بود ... اولین بارش بود که راجع به نینی حرف میزد
دیشب به همسری گفتم رضـــــــا چند وقته ذهنم درگیره اینه که اگه ما نی نی دار بشیم !!
مثه الان روزی هزار بار منو بوسه بارون میکنی؟
مثه الان روزی هزار بار بهم میگی دوســـتــــ دارم؟
روزی هزار بار دست نوازشت رو به سرِ من میکشی؟
یا میگی جلوی بچه خوب نیس ؟
اولش گفت آره خب ! خوب نیس همه اینکارا رو میکنم ولی نه جلوی اون.......منم گفتم اینجوری که همش باید صبر کنیم یا خواب باشه یا نباشه ....اون موقع دیگه تو به من کم محبت میکنی...اصلا من دوسش ندارم
همسری هم گفت اولش که بچه اس نمیفهمه
منم گفتم اصلا باید مثه الان باشیم که اونم یاد بگیره ،عیب نداره که ! چطور پدر و مادر به بچه شون محبت میکنن خب خودشونم همونطوره دیگه
رضا جونمم آخرش گفت باید تحقیق کنیم ببینیم کدوم کار درسته