مامان و بابای دل گنجیشکی

سرنوشت

1391/7/12 17:34
نویسنده : لی لی
370 بازدید
اشتراک گذاری

چقد دلشوره

چقـد استــرس

خسته شدم دیگه

کی تموم میشه خدا

اصلا تمـوم میشه یا نه

حالــم اصلا خوبــــ نیـست

چند وقتـه بی اشتهــا شدم

همـش دست و پــام میلـــــرزه

میترسم خدااااااااااااااا ! میتــــرسم

این خانمم که چقد وَر میره ، خدا میدونه چه گِلی میخواد به سر و صورت من بریزه

از صبح تا حالا داره ور میره هنوزم هیچ کاری نکرده

احساس گیجی و منگی میکنم

یعنی سرنوشت من چی میشه

همه هم سن و سالام آرزوی هر چه زود تر رسیدن به این روزا رو دارن ولی چرا من بجای خوشحالی فقط نگرانم

خدایا یه روز نیست

یه مـــاه نیست

یه ســـــال هم نیست

بحث یه عمره

ولـــــــــی !!!!!!! چرا صدای تپش قلبم عوض شده؟ یه جوراییه ، تا حالا اینجوری نبوده

خدا جون کمکم کن

خدایا ماه رمضان هم تموم شد

دو روز پیش چهارشنبه دهم مهر سال 1387 هجري شمسي، برابر با اول شوال سال 1429 هجري قمري و اول اكتبر سال 2008 ميلادي ، عید فطر بود

امروز هم جمعه ١٢ مهر

از لحاظ ساعات عقد و خوبی و بدیش هم که تو بهترین موقعیت هستیم

از بهترین روزها :جمعه

از بهترین ماهها :شوال

و از بهترین ساعات :شب

خداجون به تو توکل میکنم که بی دلیل شب سرنوشت من رو در همچین زمانی ننهادی

خوشبختیمو ازت میخوام فقط و فقط همین !

یادم نره چه سوره هایی رو باید بخونم

یادم نره اون لحظه چی باید بگم

یادم نره .......وااااااااااای......مخم ترکید خدا

از بابت سفره عقد که خیالم راحته......بیشترشو خودم چیدم

طفلی مامان و بابام از دست من

این ظرفه با اون با هم ست نیستن

تخم مرغاش باید فلان باشه

ماست رو باید این جوری تزیین کنیم

حناش چرا فلانه

شمعاش چرا بَهمانه

شیرنی اِل باشه ، آجیل بِل باشه

برای سفره هم صبح زود فرستادمشون پشت در بسته پاساژ معطــــــــــــل

تــــــــا باز کنه و حریر و ساتن بخرن

بیچاره مامان بابام ، هیچ وقت نمیشه از شرمندگیشون در بیام

 حقش بود اونام منو اینجوری میکردن

                         

 از آشنایی تا عقد منو همسری کلا یک هفته بیشتر طول نکشید

خانواده هامون با هم آشنا بودن و مامانامون دوست ، ولی خب رفت و آمد خانوادگی در کار نبود که ما دو تا کبوتر عاشق همدیگرو دیده باشیم

یادش بخیر روز ٢١ ماه رمضان تلفنی خواستگاری انجام شد

و چند روز بعد خواستگاری رسمی توسط مادر شوهری ، خواهر شوهری ، جاری خانم ، مادر بزرگ آقای داماد  و........ دو تا از زن عموهاشون انجام شد . چه خبر بوده ها ،اونم تو ماه رمضان بدون پذیرایی

بعد از اون مرحله یه شب دیگه همسری به همراه پدر ، مادر ، و خواهر گلش تشریف اوردن منزل ما

منم تو اتاق و مشغول آب شدن از خجالت بودمتا زمانی که مامان شوبلی اومد تو اتاق و با یه احوال پرسی و دیده بوسیِ گرم منو راهی بیرون از اتاق کرد

منو رضا جونم روبروی هم بودیم ولی مثلا بهم نگاه نمیکردیم و خجالت میکشیدیم

مدتی که گذشت مامان شوبلی فرمودن اینا خجالت میکشند بهم نگاه کنند بهتره برن تو اتاق که هم حرفاشونو بهم بزنن هم همدیگرو ببینن

خلاصه رفتیم و........

از اونجایی که من اون موقع داشتم آب میشدم ، خودم شروع کردم به صحبت کردن(البته به اصرار آقــــــا رضا)

و بعد هم ایشون ، یادش بخیر اصلا با این دید جلو نرفته بودم و کلی سوال و حرف بود که هــزار بار با خودم تکرار کرده بودم که بگم و از همون اول تکلیفمون با خودمون روشن باشه

ولی زمانی که همسری صحبت میکرد یه جورایی از لابلای حرفاش به جوابام میرسیدم

و به خودم میگفتم کسی که این مسئله براش مهم مگه میشه اونی که در نظر توئه نباشه

هر چند که همسری بهم میگفت هر چی میخواهی بگی الان بگو که بعدا اگه اتفاقی افتاد بگی من اینو قبلا گفته بودم

ولی لی لی که تا قبل از اون روز فقط منطق بودُ منطق حالا شده مثه کسی که شوالیه ای زیبا رو بر روی اسبی سفید دیده بود و.................و......دیگر هیچ

گفتیمُ      گفتیمُ      گفتیمُ      تا صدامون کردن که بسه دیگه

اومدیم بیرون و بعد از یه مدتی خانواده ی آقای همسر رفتن

لی لی موند و حوضک

لی لی یواشکی ، طوریکه خانواده بوئی نبرند میرفت توی اتاق و مدتها از عطر وجود عشق شعله گرفته در قلبش سرمست میشد

و اون عطر چیزی جز بوی ادکلن همسری نبود که از بس زیاد زده بود در و دیوار هم بو گرفته بودن

فردای اون روز بنده همسری رو به جهت گفتن چندی دیگر از سخنان گهربارمان احضار کردم

که طفلی عشق داغونش کرده بود و سر کار در حین فکر یار مجروح شده بود

از روز اول تا روز موعود که همچین شب و ساعتی باشه روزای خیلی شیرین و به شدت استرس زایی رو گذروندیم

از آزمایش خون دادن بگیر تــا خرید حلقه و ساعت و سرویس و لباس نامزدی

و امشبم که اوجش بود

و آخرشم  که

خدایا شکرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

sana
13 مهر 91 13:20
اول مطلبت تیسیدم
واااای کاش منم اون موقع ها بودم
سالگرد عقدتون مباااااااااارک

نویتیس
بودی که ولی نبودی
میسـی
خاله مرضیه
13 مهر 91 19:05
سلام لیلا جون. خانمی ایشالا خدا به همین زودی یه نی نی نازو سالم بهت بده . خیلی خوب بود.مرسی عزیزم

سلام خاله جون خوش اومدی
ان شالله هر کی که نی نی میخواد ،خدا بهشون بده
نارینه
14 مهر 91 1:34
اولش جیگر آدم رو تیکه تیکه میکنی با نوشته هات !!!!

نمیگی شیرم خشک میشه !!!!!!!!!


مبارکه ....................... بوس بوس


جـــــــانم ببخشید دیگه
میخواستم هیجان داشته باشه
زهرا مامان قاصدك
16 مهر 91 11:00
واي لي لي معركه نوشتي ؛ مثل هميشه !سالگرد عقدتون مبارك باشه عزيزم ! الهي كه همشه عطر خوشبختي تو فضاي خونتون پراكنده باشه

نظر لطفته گلم،شما هم فوق العاده مینویسی
واقعا ممنون از دعای خیرت
فرشته
17 مهر 91 1:01
سلام لیلا جان وبت رو خیلی دوست دارم
مبارک باشه گلم

سلام فرشته خانمی محبت داری،متشکرم
فرشته
22 مهر 91 15:32
سلام عزیزم بوسدوستت دارم
لینکت میکنم

سلام خانمی ممنون از مهربونیت
باعث افتخارمه
نارینه
30 مهر 91 23:28
میشه یه پست جدید بذاری ؟؟

یعنی این مدت هیچ اتفاقی نیافتاده !!!!!!

مرسی که به یادمی دوست جونم
اتفاق که چــــرا!چشم